داستان کودک و عشق مادر
درباره وبلاگ


به کلوپ عشق خوش آمدید...... Id:>> djaligtor_project@yahoo.com ♥♥♥ http://2thLoveClub.Blogfa.com ♥●•٠·˙♥●•٠·˙♥●•٠·˙♥●•٠·˙♥♥♥ مــن کیـــَم؟؟؟ کسـی میـدونـه؟؟؟ مــن همون دیـوونـه ایـَم که هیچ وقـت عـوض نمیشـه... همـونـی که همـه باهـاش خوشـحالن امـا کسـی باهـاش نمـی مـونـه... همـونی که هـِق هـِق همـه رو به جـون و دل گــوش میده امـاخـودش بُغضـاش رو زیر بالـش میـترکـونـه... همـونـی که همه فک میکنن سخته...سنگه اما با هر تلنگر میشـکنـه.. همـونـی که مواظـبه کسـی ناراحـت نشـه اما همـه ناراحتـش میـکنن... همـونـی که تکـیه گاه خوبیه اما واسش تکیـه گاهـی نیست..جـــز خُــــداش.. همونی که کـُـلی حرف داره اماهمیشه ســـاکــته... آره مـــن همــونــم !
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان


خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 132
بازدید دیروز : 10
بازدید هفته : 143
بازدید ماه : 132
بازدید کل : 223610
تعداد مطالب : 278
تعداد نظرات : 248
تعداد آنلاین : 1

Flag Counter


Top Blog
مسابقه وبلاگ برتر ماه

کلوپ عشق
شعر و متن عاشقانه.دلنوشته.داستان عاشقانه.فال و طالع بینی.روانشناسی.دانستنی های روابط عاشقانه.دانلود رمان عاشقانه




چند سال پیش در یك روز گرم تابستان پسر كوچكی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده كنان داخل دریاچه شیرجه رفت .

مادرش از پنجره نگاهش می كرد و از شادی كودكش لذت می برد . مادر ناگهان تمساحی را دید كه به سوی پسرش شنا می كرد

مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد.پسر سر را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود

تمساح با یك چرخش پاهای كودك را گرفت تا زیر آب بكشد مادر از راه رسید و از روی اسكله بازوی پسرش را گرفت . تمساح پسر را با قدرت می كشید ولی عشق مادر به او آنقدر زیاد بود كه نمی گذاشت پسر در كام تمساح رها شود.كشاورزی كه در حال عبور از آنحوالی بود ، صدای فریاد مادر را شنید ،به طرف آنها دوید و با چنگك محكم بر سر تمساح زد و او را فراری داد 

پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا كند.پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود

خبرنگاری كه با كودك مصاحبه می كرد از او خواست تا جای زخم هایش را نشان دهد.پسر شلوارش را كنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد،سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت::""این زخم ها را دوست دارم ،این ها خراشهای عشق مادرم هستند."" 




گاهی مثل یك كودك قدر شناس
خراشهای عشق خداوند را به خودت نشان بده
خواهی دید چه قدر دوست داشتنی هستند.



javahermarket

نظرات شما عزیزان:

تنهای تنها
ساعت12:21---7 خرداد 1392
میشه به وبلاگ منم سر بزنید؟
مرسی


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







سه شنبه 7 خرداد 1392برچسب:داستان کودک و تمساح, داستان عاشقانه, :: 12:17 :: نويسنده : Majid1991